ویتگنشتاین(1) (1889-1951) در وین به دنیا آمد. مادرش کاتولیک
رومی بود، لذا او را در کلیسای کاتولیک غسل تعمید دادند. کوچک ترینِ هشت
فرزند خانواده ای بود که همه نابغه بودند و به موسیقی علاقه داشتند. در
رشته مهندسی مکانیک دو سال تحصیل کرد. سپس به ریاضیات و مبانی فلسفی
ریاضیات روی آورد. از سال 1912 در کمبریج زیر نظر راسل به تحصیل پرداخت.
دیوید پین سنت(2) نزدیکترین دوست او ویتگنشتاین را همدمی سرسخت،
زودرنج، حساس، و اغلب افسرده توصیف می کرد؛ اما هر وقت سرحال می آمد بی
نهایت جذاب می شد. به خودکشی فکر کرده بود اما تحصیل فلسفه او را از این
کار منصرف کرد.
از سال 1913 تا شروع جنگ جهانی اول در نروژ به سر برد و مکاتبه هایش با
راسل در طول این زمان بود. اختلاف های زیادی با راسل داشت. در طی این سال
ها اندیشه های فلسفی ش را در یادداشت هایی در کوله پشتی که در جنگ به همراه
داشت می نوشت. در زمان های خدمت در ارتش یکی از آثار تولستوی در باب
اناجیل تأثیر شگرفی بر او گذاشت.
در سال 1919 در هلند با راسل دیدار کرد. راسل مقدمه ای بر رساله می
نویسد، اما ویتگنشتاین معتقد بود برای راسل سوءتفاهم های زیادی رخ داده
است. متن آلمانی رساله در سال 1921 منتشر شد. یادداشت های پیشین از بین
رفته بود ولی سه تا از آنها در سال 1961 با ترجمه انگلیس منتشر گردید که به
فهم رساله کمک می کند.
پس از انتشار رساله تا سال 1923 به زعم آنکه مشکلات فلسفه را حل کرده
بود آن را کنار گذاشت. در سال 1929 دوباره به فلسفه روی آورد و رساله را
برای اخذ دکترا به کمبریج ارائه داد. راسل و مور به عنوان استاد ممتحن
انتخاب شدند. تا تابستان 1936 در کمبریج ماند. از نوامبر 1941 تا 1943 در
جنگ جهانی دوم در بیمارستان کار می کرد و در طول این مدت با تفکرات عمیق
خود در مسائل پزشکی بر روی دکترها تأثیر گذاشت. در سال 1947 از کرسی تدریس
استعفا داد و در سال 1950 متوجه شد که دچار سرطان است اما هیچ ناراحت نشد و
سرانجام در آوریل 1951 در منزل پزشک خود از دنیا رفت.(1)
ویژگی های کلاس: او وقتی به فلسفه می پرداخت خود را وقف فلسفه می کرد،
آنچه را می گفت در همان حال می اندیشید، و شیفتگی شاگردانش به همین علت بود
که در حضور آنان فکر کرده، اندیشه نو و تازه ای بیان می کرد. او اتکای
روحی شاگرد به استاد را نمی پذیرفت: تعلیم این نیست که فکر صحیحی را در
ذهن شاگرد کار بگذارند. بل این است که یاریش دهند خودش بتواند بیندیشد.»(2)
شاگردانی را می پذیرفت که فلسفه را بجد بگیرند، نیت خالص داشته باشند و
بیش از 15 نفر نباشند، لذا استادی دانشگاه را با خلوص نیت مغایر می
دانست.(3)
فلسفه زبان، فلسفه تحلیل زبانی و زبان شناسی: فلسفه زبان یکی از حوزه ها
و شاخه های فلسفه است که قلمرو آن زبان است. فلسفه تحلیل زبانی از شاخه
های فلسفه نیست. بلکه از روش های فلسفه است که در همه شاخه های فلسفی
کاربرد دارد، یعنی راه حل همه مسائل فلسفی است؛ اعم از متافیزیک و اخلاق.
فرق زبان شناسی با فلسفه زبان مثل فرق علم با فلسفه علم می باشد؛ یعنی زبان
شناسی یکی از شاخه های علوم است.
دو سبک فلسفه تحلیل زبان: یکی سبک آکسفورد، دیگری سبک ویتگنشتاین؛ سبک
آکسفورد عمدا خشک و تمسخرآمیز بود. دنبال کردن تمایزات باریک و تفنن در آن
یک نوع فضیلت محسوب می شود. ویتگنشتاین بیشتر به دنبال راستی، درستی، جدیت،
حرف تازه و فکر نو بود و نهایت دقت و وسواسی را در استخدام کلمات، آن هم
به صورت بریده بریده به خرج می داد.(4)
سبک نگارش ویتگنشتاین
الف) پیچیده می نویسد یعنی می فهمیم چه می نویسد و چه می گوید اما نمی
دانیم چرا این سخن را می گوید؛ به اعتقاد او فلسفه حق دارد پیچیده باشد،
زیرا زندگی پیچیده است.
ب) وسواسی و مشکل پسندی او از نظر فکری در نثر او آشکار است.
ج) نثر او بریده بریده است و ربط بین بندها دشوار؛ مثل قطعات یک ماکت
اسباب بازی که خودتان باید آنها را به هم وصل کند. بعضی از بندها بسیار
پرمغز است؛ مثل هنگامی که کسی از حقیقت می هراسد هرگز کل حقیقت نیست». علت
این امر آن بود که از نثر متعارف و روش معمول بی زار بود و صادقانه تلاش
می کرد چیز تازه بگوید و طرحی نو دراندازد. همیشه این احساس را داشت که
نتوانسته کل اندیشه اش را بیان کند. دلیل دیگر آن بود که بریده بریده فکر
می کرد. اگر فکر بکری به ذهنش می رسید آن را در ذیل شماره ای یادداشت می
کرد. دیگر در قید ربط و پیوستگی آن نبود.
د) با نظریه پردازی و کلی گویی مخالف بود.
ویتگنشتاین و کانت
کانت حدود فکر را بیان می کند و به نقد تحلیلی عقل می پردازد؛
ویتگنشتاین حدود زبان را بیان کرده، به نقد تحلیلی زبان می پردازد. یعنی
کانت به دنبال آن است که چه چیزی را می توان اندیشید و چه چیزی را نمی توان
و ویتگنشتاین درصدد آن است که معین کند با زبان چه چیزی را می توان گفت و
چه چیزی را نمی توان.
رساله(3)
فلسفه در قرن بیستم عمدتا در دو شاخه متمرکز
شد: 1. پوزیتویسم؛ 2. اگزیستانسیالیسم. البته نمی توان همه فلسفه های این
قرن را به آن دو تقسیم کرد و در آنها جای داد این دو فلسفه مثل خودگرایی و
تجربه گرایی در برابر هم نیستند، بلکه به نوعی مکمل هم می باشند، یعنی حوزه
های متفاوتی دارند.(5)
پوزیتویسم از آگوست کنت شروع شد. اما ریشه های آن را در بیکن و هیوم می
توان سراغ گرفت. احیای آن در زمان معاصر از یک سو به سبب پیشرفت علوم و از
سوی دیگر به جهت بی رمق شدن فلسفه مدرسی بود.
این فلسفه بر آن است که همه معرفت های حقیقی بر پایه تجربه حسی قرار
دارد، تفکر مابعدالطبیعی هیچ گونه حقیقتی را به ثمر نمی رساند لذا باید به
روش های علوم روی آورد، تا روش های فلسفه را با روش های علمی اصلاح کرد.
از بین فلسفه های پوزیتویسم سه شکل آن از بقیه مهم تر است: 1. اتمیسم منطقی؛ 2. پوزیتویسم منطقی؛ 3. تحلیل زبانی.(6)
اتمیسم منطقی بر پایه منطقی بنا شده بود که راسل و وایتهد در کتاب اصول
ریاضیات به شرح آن پرداخته بودند. هدف آن دو این بود که نشان بدهند منطق به
ریاضیات و زبان از نظر ساختمانی همانند و ساختشان با ساخت جهان متناظر
است. با تعمیم اصول منطق جدید بر احکام زبانی ثابت کردند که می توان این
گونه احکام را در صورت منطقی درست باز نویسی کرد که آن صورت گزاره ساده
موضوع، محمول و نسبت حکمیه» می باشد. این جمله ساده جمله ای اتمی، تجزیه
ناپذیر خوانده می شد؛ به این معنا که بیش از این تجزیه نمی شود. مثل سقراط
فانی است». اما جمله همه انسان ها فانی هستند» را می توان به فرد فرد
انسان ها تجزیه کرد. این جمله های تجزیه ناپذیر به منزله اصول موضوعه
ریاضیات و منطق می باشند. درنتیجه، نظریه توصیفی»(4) پدید آمد
مبنی بر اینکه ساخت جهان خارج تعریف پذیر است. بر اساس این نظریه، تعریف
جهان واقع از یک واقعیت تجزیه ناپذیر (موضوع) و از معرف ساده (محمول) ترکیب
شده است.
این نظریه به کوتاه ترین بیان در رساله ویتگنشتاین بیان گردید. او بعدها
آن را رد کرد و گفت اگر چه این نظریه به ظاهر مابعدالطبیعه را ردّ می کند.
اما تا زمانی که بر پایه منطق انتزاعی درباره جهان حکم صادر می کند خودش
نیز مابعدالطبیعی است.(7)
پوزیتویسم منطقی هم این نظریه را به همین دلیل ردّ می کرد و می گفت
وظیفه فلسفه حکم درباره جهان نیست، بلکه روشن کردن احکام است. سه گونه حکم
داریم: 1. منطقی و ریاضی؛ 2. حکم علمی و تجربه؛ 3. حکم های بدون معنا و
دلالتِ مابعدالطبیعه. احکام مابعدالطبیعه نه صادق هستند نه کاذب. از نظر
ارزش زبانی بدون معنا هستند. مثلاً جمله همه مردم مختارند» نه صادق است نه
کاذب، بی معنا است؛ زیرا با هیچ مشاهده منطقی نمی توان صدق یا کذب آن را
آزمود.
مکتب تحلیل زبان ضعفها و ناسازگاری های درونی پوزیتویسم منطقی را نشان
داد. این مکتب بر آن است که وظیفه فلسفه فهمیدن جهان از راه کاربرد درست
واژه ها است. بسیاری از معضل های فلسفی نه از ذات موضوع، بلکه از کاربرد
نادرست زبان ناشی شده است؛ چیزهایی را که موجود نیست واقعی می انگارد.
گیلبرت رایل در کتاب مفهوم ذهن نشان می دهد که چگونه اندیشه های غلط
نتیجه برداشت نادرست از کاربرد واژه هایی چون دانستن، باورداشتن و.
است.(8)
اتمیسم منطقی بذری بود که پس از آنکه ذهن ویتگنشتاین از زبان راسل به آن بارور شد فرزندی به دنیا قدم گذاشت که رساله نام گرفت.
سؤال اصلی راسل: مسئله برای راسل از این جا به وجود آمد که او متوجه شد
گزاره هایی دارای معنا می باشند، اما موضوع در آنها بر هیچ موجود خارجی
دلالت نمی کند؛ مثل پادشاه فرانسه عاقل است»،(9) دایره مربع وجود ندارد» و
کوه زرّین وجود ندارد»، ممکنات فعلیت نایافته وجود ندارند».(10)
جوابی که قبلاً فیلسوفانی مثل ماینونگ(5) داده بودند عبارت
از این بود که درست است چنین موضوعاتی در عالم واقع وجود ندارد، اما در
عالم اشباح به عنوان موجوداتی متقرّر دارای نوعی وجود هستند. دلیل او این
بود که اگر موضوع این قضایا هیچ نوع وجودی نداشته باشد اصلاً نمی تواند
معنادار باشد و چون معنا دارد پس دارای نوعی وجود است.(11)و(12)
راسل مسأله را به این صورت تقریر کرد که اگر ما معتقد باشیم متعلق هر
اندیشه و سخنی دارای وجود باشد، در برخورد با مربع مستدیر وجود ندارد»
دچار تناقض می شویم: اگر وجود چیزی را فرض کردیم چنانچه بر انکار وجود آن
مبادرت ورزیم خلف فرض لازم می آید. او این مشکل را به شیوه تحلیلی در تئوری
توصیفی(6) مشهور خود حل کرد. راسل ابتدا بین دو گونه نماد فرق
می گذارد: نمادهای کامل، یعنی اسم های خاص مثل ابن سینا، و نمادهای ناقص،
یعنی توصیف ها مثل نویسنده الاشارات» در جمله ابن سینا نویسنده الاشارات
است». اسم خاص یک نماد بسیط است، که مستقیما بر یک فرد دلالت می کند، اما
توصیف، نماد مرکبی است که به تنهایی هیچ معنایی ندارد، بلکه فقط در بافت
جمله و همراه با دیگر نمادها می توان به آن معنا داد. نویسنده الاشارات»
یک نماد ناقص است؛ زیرا اولاً اسم خاص نیست، اگر اسم خاص بود آن جمله به یک
همانگویانه پیش پاافتاده تبدیل می شد: ابن سینا، ابن سینا است». ثانیا
هیچ شی ء متحققی وجود ندارد که ما آن را معنای عبارت وصفی نویسنده
الاشارات» بدانیم؛ آنچه در خارج است فقط می تواند محکی اسم خاص باشد، نه
وصف.(13)
از آنجا که راسل معتقد بود منطق، ریاضیات و زبان از نظر ساختمان همانند
هستند و ساختشان با ساخت جهان متناظر است، با بهره گیری از تحلیل صورت
زبانی (= نحوی) این گزاره ها را به صورت منطق ریاضی (یا منطق نمادین) برمی
گرداند و مشکل را بر طرف می کند. به نظر راسل صورت زبانی این گزاره ها
انسان را فریب می دهد؛ زیرا وقتی که مربع مستدیر» در زبان عادی موضوع یک
گزاره قرار می گیرد انسان را بر آن می دارد که برای آن موضوع وجودی را فرض
کند. حال اگر با تحلیل صحیح، صورت منطقی آن را به دست بیاوریم، خواهیم دید
که اصلاً موضوع ندارد. دیگر نوبت به این نمی رسد که یک موضوع هم مربع باشد
هم دایره. اشتباه آن است که صورت منطقی را با صورت زبانی یکی می گیریم.
صورت منطقی این قضیه این است که هیچ موجودی نیست که هم مربع باشد و هم
دایره». از این رو، تحلیل در فلسفه راسل یعنی بازگرداندن صورت زبانی به
صورت منطقی.(14)
نظر ویتگنشتاین این بود که به ساخت زبان جدیدی نیاز نیست. اصلاً بیش از
یک زبان وجود ندارد؛ همه زبانها از نظر منطقی یکی هستند و شرایط منطقی همه
زبانها که برای صورت منطقی لازم است در همه زبانها یکی است. آنچه
ویتگنشتاین در رساله بیان می کند همین شرایط می باشد و بدین شکل با همین
سؤال شالوده رساله در ذهن ویتگنشتاین ریخته می شود.
پاسخی که ویتگنشتاین به این سؤال ممکن است بدهد مهم نیست، آنچه حائز
اهمیت است این است که این سؤال، ویتگنشتاین را بر آن داشت تا با مصالح
شماره گذاری شده رساله ساختمان زبانی را معماری کند تا از سازه های آن
بتوان سازه های جهان خارج و از چینش آن سازه ها بتوان چینش سازه های جهان
را قرائت کرد. بدین علت، وقتی ناقدانِ متأخر به این ساختمان نظر افکندند آن
چنان مجذوب زیبایی و ابتکار در این ساختمان شدند که آن سؤال آغازین را در
کفنِ فراموشی سپردند و به فکر آن افتادند تا مشکلات خود را در این سازواره
زبانی حل کنند. و به حق هم، چنین بود؛ که اگر نبود، این فرزند (رساله) که
هنوز به دنیای نشر پاننهاده بود، نمی توانست نیای خود (راسل) را آن چنان
سخت به تعجب وادارد که از خود متأثر سازد(15) و او آن را فراورده نبوغ فکر
بشری توصیف کند.
قبل از آن که به پاسخ این سؤال بپردازیم، گزارش فشرده ای از محتوای این
کتاب ارائه می نماییم، تا با بصیرت کافی بتوانیم پاسخ ویتگنشتاین را به دست
آوریم.(16)
سه سؤال عمده رساله: در رساله با سه سؤال عمده مواجه هستیم: 1. بین زبان
و جهان چه نسبتی برقرار است؟ 2. زبان و اندیشه چه نسبتی با هم دارند؟ 3.
چه کارهایی از زبان برمی آید و چه کارهایی برنمی آید؟
پاسخ سؤال اول نظریه تصویری زبان است؛ به این معنا که زبان جهان را با
تصویرگری، به معنای حقیقی و نه مجازی باز می نماید. گزاره ها تصاویر امور
واقع هستند.(17) پاسخ سؤال دوم این است که گزاره ها عین فکرند. وسیله
انتقال اندیشه و چیزهایی که با آنها می اندیشیم. ویتگنشتاین در ذیل قضیه
اصلی چهار می گوید: اندیشه گزاره ای معنادار است». البته در ذیل شماره
4002 می گوید: زبان لباس اندیشه است؛ آن هم به گونه ای که نمی توان از
ظاهر این لباس به شکل اندیشه لباس بر تن کرده رسید. چه، شکل بیرونی لباس
اساسا برای غایتی بجز بازشناخت شکل بدن فراهم آمده است».
هفت قضیه اصلی: رساله هفت قضیه اصلی دارد که از یک تا هفت به ترتیب
شماره گذاری شده اند. بقیه گزاره ها به تناسب در ذیل این هفت قضیه با شماره
گذاری های فرعی مشخص شده اند که گزاره های ذیل به ترتیب شماره ناظر به
گزاره قبلی است. این هفت قضیه اصلی عبارتند از:
1. جهان کل آن چیزی است که عبارت از وضع واقع(7) باشد؛
2. وضع واقع، واقعیت، عبارت است از وجود وضعیت امور؛
(8)
3. تصویر منطقی واقعیت ها [= وضع واقع] اندیشه است؛
4. اندیشه گزاره ای معنادار است؛
5. گزاره[های غیراولیه] تابع صدق گزاره های اولیه است؛
6. صورت کلی تابع صدق [به صورت رمز] عبارت است از:
7. آنچه نمی توان درباره اش سخن گفت باید درباره اش خاموش ماند.(18)
اکنون بندهای مهم رساله را در شماره های ذیل به اختصار توضیح می دهیم:
1. بین شی ء و وضع واقع فرق است؛ قرار داشتن لیوان آب روی میز وضع واقع
است، اما خود لیوان آب و خود میز شی ء هستند. منظور از جمله اول همین است
که عالم نه صرفا این اشیا، بلکه این اشیا با همین ترکیب و ترتیب و نسبتی که
با هم دارند، می باشد.
2. هر وضع واقعی که شامل واقعیات دیگر نشود و محکی گزاره اولیه خود باشد
وضعیت امور است؛ یعنی هر وضع واقعی به این اعتبار که گزاره اولیه ای آن را
تصویر می کند و این گزاره اولیه هیچ وضع واقع دیگری را نمی تواند تصویر
کند، به آن وضعیت امور می گوییم. پس وضع واقع در حقیقت با وضعیت امور یک
چیز است ولی به اعتبار معتبر فرق می کنند؛ مثلاً رفتن من به تهران یک وضعیت
امور است و ماندن من در قم یک وضعیت دیگری از امور.
3. اشیا» را که در فلسفه ویتگنشتاین معنای نامها می باشند نباید با
اعیان عادی مثل سنگ، میز و. که خود مرکّبند اشتباه کرد؛ چنین اعیان مرکبی
خود بالمآل به اشیای بسیط و غیرقابل تجزیه تحویل می شوند.
4. تسمیه با تصویر فرق دارد. ما اشیای بسیط را تسمیه می کنیم اما وضع
واقع را تصویر؛ از این رو، بخشی از زبان تسمیه اشیا و بخش مهمی از آن تصویر
وضعیت های امور است.
5. گزاره هایی که مستقیما و بدون واسطه دیگر گزاره ها، وضعیتی از امور
را تصویر می کنند، گزاره های اولیه اند، لذا فرض هر گزاره اولیه مستم این
است که وضع معینی از امور وجود دارد.
6. هیچ گزاره ابتدایی با گزاره ابتدایی دیگر نمی تواند متناقض باشد.
7. ما در برخورد با وضعیت امور دو راه داریم: یا این که به ضرورت منطقی
چنان باشد که هست و تصور آن به نحو دیگر ممتنع، یا این که ضرورت عقلی
نداشته و فقط مبتنی بر تجربه باشد؛ ویتگنشتاین نظر گاه دوم را برمی
گزیند.(19)
8. گزاره ای که با یک گزاره اولیه تنافی داشته باشد، گزاره اولیه نخواهد
بود؛ زیرا وضعیت های امور عقلاً و منطقا از یکدیگر مجزا و مستقل هستند و
گزاره های اولیه صادق نیز عقلاً از یکدیگر مستقل اند.
تئوری تصویری: در تئوری تصویری، زبان یعنی کلمات و گزاره ها چگونه
تصویر امور واقع می باشند؟ در هر تصویری نوعی وجه شبه بین تصویر و صاحب
تصویر وجود دارد. این وجه شبه چگونه بین زبان و جهان برقرار می شود؟ برای
تحقق این رابطه تصویری سه شرط لازم است:
1. سازه های گزاره اولیه با سازه های وضعیت اموری که باز نموده شده،
تناظر یک به یک داشته باشند. در گزاره باید دقیقا همان تعداد اجزای متمایز
وجود داشته باشد که در وضعیتی که آن گزاره باز می نمایدش وجود دارد»؛(20)
زیرا به ازای هر شی ء یک نام وجود دارد.
2. ویژگی های صورت گزاره با ویژگی های صورت وضعیت امور مربوط به آن،
تناظر یک به یک(21) داشته باشند. پیکره بندی اشیا در یک وضعیت امور با
پیکره بندی نشانه های بسیط در نشانه گزاره ای مطابقت دارد».(22) یعنی صرف
فهرست آوردن از نام های اشیا نمی تواند وضعیتی از امور را باز نماید؛ باید
پیکره بندی آنها را هم باز نماید.
3. گزاره باید از طریق قانون فرافکنی با وضعیت اموری که آن را باز می
نماید همبستگی داشته باشد. . گزاره همان نشانه گزاره ای است، از حیث
ارتباط فرافکنانه(9)] یا تصویری]اش با جهان».(23)
بین گزاره و
نشانه گزاره ای فرق است. نشانه گزاره ای جمله ای است ملفوظ یا مکتوب که
گزاره را بیان می کند. اما خود گزاره اصلاً مرکب از واژه ها نیست؛ واژه ها
فقط گزاره را بیان می کند. از باب تشبیه، عقدین قضیه یعنی عقدالوضع و
عقدالحمل را می توان با نشانه های گزاره ای مقایسه کرد و عقدالقلب را با
خود گزاره، البته ویتگنشتاین گزاره ها را همان نشانه های گزاره ای می گیرد؛
منتها از حیث رابطه تصویری و فرافکنانه اش با جهان. لذا گزاره همان جمله
مکتوب یا ملفوظی است که حکایت از واقعیت را از آن اراده کرده باشیم در این
صورت، اجزای نشانه های گزاره ای، به حکم قوانین فرافکنی، با اجزای وضعیت
امور مربوطه پیوند می یابند. اگر چنین پیوندی برقرار نگردد، این نشانه های
گزاره ای، یعنی واژه ها و اصوات و نقوش، صوتی و نقشی بیش نیستند. تا این جا
روشن شد که رابطه بین زبان و جهان، تصویری است؛ یعنی زبان تصویر جهان است.
اکنون جای این سؤال است که رابطه تصویر با صاحب تصویر چه رابطه ای است؛ بر
چه اساسی من به عکس خود اشاره می کنم و می گویم این من هستم، یا وقتی که
در برابر آینه قرار می گیرم و خودم را در آئینه می بینم می گویم این من
هستم. آنچه در آینه تابیده چیزی جز نور نیست و آنچه در عکس می باشد چیزی جز
رنگ نیست. و این سؤال در مسأله زبان کمی مشکلتر می شود. برای روشن شدن
مطلب جا دارد به داستانی که برای یکی از علمای بزرگ اتفاق افتاد اشاره
کنیم. نقل می کنند پس از آنکه آن عالم به درجه اجتهاد و مرتبه عالی از علم و
تقوا نائل آمده بود به روستای خود باز می گردد. در آن روستا بی
سوادی زندگی می کند که با آمدن آن عالم احساس می کند موقعیتش تحت الشعاع
شخصیت او قرار گرفته است. لذا چاره ای می اندیشد و در موقعیت مناسبی از بی
سوادی مردم سوءاستفاده می کند و به مردم می گوید اگر این شخص باسواد است،
بنویسد مار». آن عالم هم می نویسد. و خود او تصویر مار» را می کشد، آنگاه
به مردم می گوید کدام یک از اینها مار است. مردم بی سواد حق را به جانب او
می دهند. غرض آن است که تصویرِ عکسی و آینه ای و شکلی از تصویر زبانی به
صاحب تصویر نزدیکتر است. برای آنکه این رابطه فرافکنانه برقرار بشود اول
باید نوع رابطه بین نامها و سازه ها زبان با اشیای بسیط و سازه های جهان را
مشخص کرد سپس نوع رابطه بین پیکره بندی سازه های زبانی با پیکره بندی سازه
های جهانی را معین نمود.
در مورد اول، بحث بر این است که رابطه لفظ و نام زید» با خود زید»
چیست و چگونه بر آن دلالت می کند (باید توجه داشت که اوصاف از محل بحث خارج
است)؛ آیا این رابطه عقلی است مثل دلالت دود بر آتش؟ یا وضعی و قراردادی(10) است یعنی واضعی این لفظ را، به عنوان عَلَم و اسم خاص، برای شخص خاصی وضع می کند؟ یا این که از نوع تداعی معانی می باشد؟
در مورد دوم، می توان گفت نوع این رابطه یک مفهوم ریاضی یا هندسی است و
آن نسبت و تناسب؛ مثلاً می گوییم نسبت 5 به 20 متناسب است با نسبت 20 به
80. به عبارت دیگر نسبتی که بین سازه های بسیط در جهان خارج است متناسب و
متناظر است با نسبتی که بین سازه های گزاره اولیه برقرار می باشد.
در خصوص مورد اول ویتگنشتاین بحثی نکرده است؛ اما مورد دوم عبارت تناظر یک به یک» به همین مسأله نسبت و تناسب دلالت می کند.
تفاوت نحوه حکایت نامها و حکایت گزاره ها: یک نام اگر به هیچ وجه مابه
ازایی نداشته باشد بی معنا است. اما گزاره، هرچند کاذب باشد، باز گزاره
است؛ متنها گزاره کاذب و معنادار. نام ها مصداق دارند و گزاره ها مدلول، و
این مصداق و مدلول برای هر دوی آنها محکی می باشند. معانی نشانه های بسیط
را باید برای ما توضیح بدهند تا آنها را بفهمیم. لکن ما با گزاره ها مراد
خود را تفهیم می کنیم. این به ذات گزاره است که بتواند مدلول تازه ای را به
ما برساند».(24) گزاره به این صورت می تواند مدلول تازه ای بدهد که الفاظ
کهن آشنا را در یک ساختار تازه ای بریزیم.
اشیا و مصداق ها تغییر نمی کنند، اما مدلولها تغییر می یابند.
اشیا عبارت است از هر آنچه دگرگونی ناپذیر و قائم به ذات است، پیکره
بندیشان عبارت است از هر آنچه که دگرگون شونده و نااستوار است»(25)
طبق رساله، گزاره بر سه گونه است: 1. صادق؛ 2. کاذب؛ 3. بی معنا. بر
اساس تئوری تصویری، اگر رابطه فرافکنانه هم از حیث سازه های گزاره و هم از
حیث پیکره بندی آنها بین گزاره با وضعیت امور مطابق باشد گزاره صادق است
وگرنه کاذب. اکنون باید در باب معنا» و گزاره بی معنا توضیح بدهیم.
معنا: معنا باید معین باشد والاّ هیچگاه آن را نمی فهمیم. یک گزاره یک و
فقط یک تحلیل کامل دارد»(26) یعنی همین؛ یعنی وقتی تحلیل آن به انتها می
رسد فقط به یک صورت منطقی معین دست می یابد که معنای آن گزاره می باشد. آن
صورت منطقی معین وجود دارد، اعم از اینکه مورد التفات جدی ما قرار بگیرد یا
نگیرد. اگر وجود نمی داشت فرق نهادن میان سخن معنادار و بی معنا منطقا
محال می بود.
اکنون، اگر معنا همان محکی است و باید معین باشد در باب زبان و جهان به ترتیب می توان نتیجه گیری خاصی کرد:(27)
1. زبان معنادار در تحلیل نهایی، باید به چیزی تحویل پذیر باشد که او آن
را گزاره های اولیه» می خواند.(28) مثلاً در جمله کتاب در اطاق است» در
صورتی معنای مورد نظر گوینده معین می باشد که از یک کتاب خاص حکایت کند.
خود لفظ کتاب وصف است و اوصاف همه کلی اند؛ زیرا صدقشان بر بیش از یک محکی
امکان دارد. بدین جهت، باید آن را آنقدر تحلیل کنیم تا نامعین بودن آن از
میان برود و در یک کتاب منحصر شود. نام در اصطلاح فنی ویتگنشتاین یعنی نام
های منطقا خاصِ اشیای بسیط؛ به نحوی که مسمای خود را وصف نکند بلکه مشخص
نماید. گزاره هایی معنا دارند که چنین تحلیل لفظی در آنها به انتها برسد؛
یعنی به یک یا چند گزاره اولیه. فرض امکان داشتن نشانه های بسیط همان فرض
معین بودن مدلول است».(29)
2. جهان خارج باید در تحلیل نهایی، از اشیای بسیط مرکب باشد به گونه ای
که زبانی که برای آنها به کار می بریم فقط برای نامیدن آنها باشد، نه وصف
کردنشان؛ زیرا اگر وصف پذیر بودند می باید باز تحلیل پذیر باشند. پس اشیای
بسیط نخواهد بود و این خلف است.
خلاصه آنکه، اگر معنا همان محکی است و اگر معنا باید معین باشد، آنگاه
برای آنکه اصلاً معنایی در کار باشد وما باید در جهان چنان اشیای بسیطی
وجود داشته باشد تا زبان بتواند از آنها حکایت کند. همان طور که خود زبان
باید نهایتا به گزاره هایی تحلیل پذیر باشد که چیزی را وصف نکند بلکه نام
آن باشد، منطقا لازم است که جهان نیز که زبان حاکی از آن است در تحلیل
نهایی مرکب از امری باشد که فقط بتوان به آن نام داد و نتوان وصفش کرد؛
یعنی به اشیای بسیط برسیم.
ویتگنشتاین می گوید: اشیا جوهر جهان را می سازند». مرادش از شی ء همان
جوهر نخستین ارسطو است؛ یعنی جوهرِ یک چیز همان است که همه اوصافِ آن عارض
آنند و این اوصاف منطقا از خود آن جوهرِ فی نفسه متمایزند.
این مسئله که هر جمله ای باید مسندالیهی داشته باشد و هر حکمی در تحلیل
نهایی باید درباره جوهر همان شی ء بسیط باشد، نمونه ای است شاخص از اخذ
نتایج مابعدالطبیعی از مقدمات صرفا زبانی. ویتگنشتاین به اندازه ارسطو
مرتکب اشتباه گذر از زبان به مابعدالطبیعه شده است.(30)
تابع صدق:(11) اگر چه واحد منطقی کلام گزاره های اولیه است،
اما قضایایی که ما به طور روزمره به کار می بریم اولیه نیستند، بلکه ترکیبی
از آنها هستند. تابعیت صدق یعنی قدر صدق این گزاره های مرکب بالکل منوط به
قدر صدق گزاره های اولیه و تابع آنها است؛ مثلاً صدقِ کتاب در قفسه است و
در کتابخانه باز است» تابع دو گزاره بودن کتاب در قفسه و بازبودن درِ
کتابخانه است.
نقد: الف) ویتگنشتاین حتی یک مورد از گزاره های اولیه ارائه نداده است تا تابعیت صدق گزاره های غیراولیه را بتوانیم بیازماییم.
ب) در قضایای خارجیه اگر موضوع آن قابل احصا باشد مشکلی نخواهد بود؛
مانند همه دانشجویان این دانشگاه شهریه دریافت می کنند»، اگر دانشجویان آن
مثلاً صد نفر باشند. اما در قضایای علمی که به صورت کلی بیان می شود همه
آبها در صد درجه به جوش می آید» تابعیت صدق این گزاره ها به مصادیق آن
مشکوک است؛ زیرا آبهای آینده را تجربه نکرده ایم.
ج) مشکل تابعیت صدق، در گزاره های شرطیه است؛ مثلاً اگر این آب باشد،
در صد درجه به جوش می آید» تابع دو گزاره مقدم و تالی است، چنانچه یکی کاذب
باشد شرطیه کاذب است. اما اگر بگوییم اگر این آب باشد، آهن با حرارت
منبسط می گردد» بین صدق شرطیه و صدق مقدم و تالی هیچ تابعیتی نیست.(31)
د) گفتیم قدر صدق گزاره های غیراولیه تابع گزاره های اولیه است. قدر صدق
گزاره های اولیه با تجربه معلوم می شود. نتیجه: قدر صدق گزاره های
غیراولیه با تجربه معلوم می شود.
در گزاره هایی مثل امروز یا باران می بارد یا نمی بارد» تابع هیچ گزاره ای نیست و همیشه صادق است.
ویتگنشتاین می گوید این قبیل گزاره ها هیچ وقت متعلق صدق و کذب واقع نمی
شوند. اینها گزاره های متکرر» هستند؛ زیرا صدقشان به تجربه معلوم نمی شود
و اصلاً با امر واقع سروکار ندارند این گزاره ها یا همیشه صادقند که به
همانگویانه ها می انجامند یا کاذبند که به تناقض می انجامند، مثل امروز هم
باران می بارد و هم نمی بارد».(32)
همه گزاره های منطقی و ریاضی همین طورند، یعنی صدق و کذب آنها به ضرورت منطقی است؛ اینها اصلاً کیفیت تصویری ندارند.
از خاطر نبریم که ویتگنشتاین زیر نظر راسل منطق خواند و عنوان رساله
منطقی فلسفی یعنی فلسفه ملهم از تحولات جدید در منطق. راسل به دنبال فرگه
استدلال می کرد که منطق و ریاضیات نظام پیوسته واحدی ایجاد می کنند و این
فکر در ویتگنشتاین که خود یک ذهنیت عمیق ریاضی منطقی داشت تأثیری ژرف
گذاشت و می خواست به ژرفای این اندیشه نفوذ کند. ویتگنشتاین به این تعبیر
می گفت گزاره های منطقی همانگویی یا تکرار معلومند و گزاره های ریاضی،
معادله».(33)
راه حل ویتگنشتاین به مسأله اصلی: اکنون به آن پرسش اولیه باز می گردیم.
چرا گزاره هایی دارای معنا می باشند، اما موضوع در آنها به هیچ موجود
خارجی دلالت نمی کند، مثل مربع مستدیر وجود ندارد»؟
ویتگنشتاین در این جا بین چیزی که می توان گفت و چیزی که می توان ارائه
داد فرق می گذارد، آنچه را می توان ارائه داد نمی توان به لفظ در آورد».
یعنی هر گزاره ای برای آنکه واقعا گزاره باشد دارای معنایی است. اما هیچ
گزاره ای نمی تواند معنی خود را خبر دهد، یعنی نمی توان چیزی درباره صورت
منطقی خود بگوید، بلکه فقط آن را نشان می دهد. باز به عبارت روشن تر، هیچ
گزاره ای نمی تواند به مطابقت و تناظر یک به یک سازه های خود با سازه های
بسیط جهان خارج حکم و صدق خود را بیان کند. ظاهرا مقصود ویتگنشتاین آن است
که هیچ گزاره ای نه تنها نمی تواند صورت منطقی خود را نشان دهد، بلکه صورت
منطقی هیچ گزاره دیگری را نیز نمی تواند نشان دهد. زیرا ویتگنشتاین در
رساله بر آن است که فقط یک زبان منطقی وجود دارد، بر خلاف پژوهش های فلسفی
که در آنجا قائل به بی نهایت زبان می باشد. پس اینکه راسل صورت منطقی گزاره
دایره مربع وجود ندارد» را به گزاره هیچ موجودی نیست که هم مربع باشد و
هم دایره» تحلیل کرد صورت منطقی گزاره را عوض نکرده، بلکه فقط لفظ آن را
تغییر داده است. از نظر ویتگنشتاین، عمل فلسفی به لفظ آوردن صورت منطقی
گزاره ها نیست، بلکه تحلیل آنها است به گونه ای که صورت منطقی آنها خود به
خود آشکار بشود.
آیا حق با راسل است یا ویتگنشتاین؟ راسل می خواهد با قول به سلسله مراتب
زبانی مشکل راحل کند، به این بیان که یک مرتبه از زبان مرتبه دیگری از آن
یا بهتر صورت منطقی آن، را به لفظ می آورد و آشکار می سازد و به همین علت
صدق و کذب آن را نیز نشان می دهد.(34)
ویتگنشتاین مدعی است که راسل عمق رساله را نفهمیده است. برداشت راسل از
تئوری تصویری زبان این است که هر گزاره برای خود تصویری از وضع واقع می
باشد و جدا از آن گزاره دیگر، و همین طور گزاره های دیگر؛ مانند تکه های
آینه ای که هر کدام چیزی را نشان می دهد، از این رو، یک تکه آینه می تواند
یک آینه دیگر و تصویری که در آن منعکس شده به همراه صاحب آن تصویر را نشان
دهد. اما برداشت ویتگنشتاین از تئوری تصویری این است که کل زبانی که برای
بشر امکان دارد یک زبان است و آن زبان منطقی است که صورت های منطقی زبان را
باز می نماید. این زبانهای موجود از قبیل فارسی، انگلیسی، فرانسه، ژاپنی
و. و حتی زبان اشاره ای برای انسان های لال همه شکل ها و تجلی های همان
یک زبان می باشند. پس کل زبان آینه ای بسیار بزرگ است به اندازه همه انسان
ها و همه گزاره های گفته شده در گذشته و گزاره هایی که در آینده گفته خواهد
شد، نه آینه های تکه تکه شده، و هر گزاره اولیه بخش های بسیار کوچکی از
همان یک آینه است. در این برداشت، دو تا آینه نداریم که با یکی نسبت دیگری
را با صاحب تصویر آن نشان بدهیم، اساسا چنین چیزی محال است. البته تشبیه
دیگری می توان به کاربرد که شاید منظور ویتگنشتاین را بهتر بیان کند و آن
اینکه به جای آینه از عکس استفاده کنیم. هر گزاره اولیه یک عکس است که صاحب
عکس را نشان می دهد؛ تفاوت آن با آینه در این است که آینه می تواند تصویر
هر چیزی باشد. اما عکس همیشه و تا ابد فقط تصویر صاحب عکس را باز می نماید،
و همین طور تصور غلط راسل را بهتر نشان می دهد که یک تصویر نمی تواند، غیر
از صاحب تصویر خود، چیز دیگری را نشان بدهد.
ویتگنشتاین بیان دیگری هم دارد که: ما هیچوقت نمی توانیم از زبان بیرون
برویم. همان طور که پیشتر گفتیم هر گزاره اولیه وضعیتی از امور واقع را
تصویر می کند که عبارت باشد از اشیای بسیط و ارتباط آنها با یکدیگر. بر
اساس این تعریف، خود نسبت یک گزاره با وضعیت امور مربوط به آن وضع نیست تا
با گزاره دیگر بتوان آن را باز نمود. این عبارت به خوبی آشکار می سازد که
چرا نمی توانیم با زبان نسبت زبان را با خارج به لفظ آوریم، زیرا برای این
کار باید از زبان به بیرون برویم و از بیرون نسبت آن دو را بیان کنیم که تا
بخواهیم چنین کنیم باز در دام زبان گرفتار می شدیم.(35)
از اشکال های مهمی که بر رساله گرفته شده همین است که شما چگونه صدق
گزاره هایی را که در رساله آمده بیان می کنید، و اگر نتوانید چنین کنید
رساله اعتبار خود را از دست خواهد داد.
از آنجا که ویتگنشتاین انسانی صادق بود این اشکال را می پذیرفت و می گفت
وقتی به اینجا رسیدید باید رساله را دور بریزید. او می گوید گزاره ای مهمل
است که نتوان صدق یا کذبش را نشان داد اما گزاره مهمل ممکن است دارای معنا
و قابل فهم باشد. لذا رساله مشتمل بر گزاره هایی است که معنا دارند و قابل
فهمند اما قابل تصدیق یا تکذیب نیستند.
اگر ویتگنشتاین بگوید گزاره های کوه زرین وجود دارد» و مربع مستدیر وجود ندارد» معنا دارند اما قابل تصدیق یا تکذیب نیستند.
لکن باز سؤال این است که ویتگنشتاین در شرایط معنا می گوید معنا باید
معین باشد و آن به این است که در تحلیل نهایی به شی ءای بسیط منتهی بشود.
اکنون عبارت هایی مثل کوه زرین» یا مربع مستدیر» چون در خارج وجود ندارند
پس معین نیستند و نتیجتا نمی توانند معنادار باشند و حال آنکه ما معنای آن
را می فهمیم.
ویتگنشتاین می تواند جواب بدهد که ما دو گونه زبان داریم: یکی زبان
منطقی و دیگری زبان متعارف که دارای صرف و نحو و دستور زبان ادبی است. آنچه
ویتگنشتاین در باب شرایط معنا و تعین آن می گوید به زبان منطقی مربوط می
باشد. و در واقع فقط یک زبان منطقی وجود دارد، در این زبان است که باید
سازه های آن را به سازه های بسیط تحلیل کرد و محکی آنها نیز باید معین باشد
تا بتوان آنها را نام نهاد نه آنکه صرفا وصف نمود. و کار کرد این زبان
تصویرگری امور واقع است. گزاره های این زبان اولیه اند و دیگر گزاره هایی
که تابع صدق آنهایند باید در تحلیل نهایی به آنها برسند.
گزاره هایی مثل مربع مستدیر وجود ندارد» یا کوه زرین وجود ندارد» از
دایره زبان منطقی خارجند؛ زیرا به گزاره های اولیه ای که با خارج تناظر یک
به یک داشته باشند تحلیل نمی گردند. اینها گزاره های زبان متعارف هستند که
حقیقتا امر واقع را تصویر نمی کنند، پس به موضوع خارجی نیاز ندارند.
اساسا فکر ویتگنشتاین همین بود که فلسفه را به منطق تحویل گرداند، آن هم
منطق تصویرگری، تا اشتباه این گونه گزاره هایی را که شبه گزاره هستند
برملا سازد.
به همین بیان می توان از گزاره هایی که در رساله آمده دفاع کرد و آنها
را، بر خلاف توصیه خودِ ویتگنشتاین، دور نریخت؛ زیرا هر انسانی، حتی
ویتگنشتاین، در هر مسأله ای مجبور است با زبان متعارف سخن بگوید. ما حتی
زبان منطقی ویتگنشتاینی را نمی توانیم با خود آن زبان بیان کنیم و ناچاریم
آن را در زبان متعارف بریزیم؛ این به این علت است که زبان متعارف این چنین
ما را احاطه کرده و از ما دست برنمی دارد. هنر ویتگنشتاین همین است که ما
را به این نکته گوشزد می کند و حتی می پذیرد که او زبان منطقی ای را که از
آن سخن به میان آورده با همین زبان متعارف بیان کرده است. شاید به همین
جهت، ویتگنشتاین هیچ مثالی از گزاره های اولیه ذکر نکرده است.
ثوابت منطقی: گاهی اوقات سؤال می شد گزاره هایی مثل هیچ گربه ای در این
اتاق راه نمی رود» چگونه واقع را تصویر می کند؟ سؤال از این جا به ذهن می
رسد که ما می گوییم گزاره تصویر می کند، و این گزاره چیزی را تصویر نمی
کند.
جواب این است که واژگانی مثل نه»، واو»، یا»، اگر» و مانند آنها از
ثوابت منطقی هستند یعنی اینها جزئی از تصویر نیستند. به عبارت روشن تر این
واژگان نسبت به آن صورت منطقی گزاره ها، از جهت تصویرگری، منطقا ثابت یا
خنثی هستند بلکه وسایلی برای جفت وجور کردن تصاویر هستند، دو قضیه ناناP و P
از نظر مادی یکی و دارای یک ارزش منطقی می باشند و نانا هیچ معنایی را به
Pاضافه نمی کند وگرنه می باید ناناP و P با هم فرق داشته باشند. هم چنین در
گزاره مرکب علی در مدرسه است و حسن در خانه می باشد» اگر واو» نماینده
چیزی باشد این گزاره مرکّب باید تابع صدق معنای واو» هم باشد، حال آنکه
چنین نیست.
امر رازورزانه: راجع به جهان من حیث المجموع نمی توان چیزی گفت؛ زیرا
فقط درباره وضع واقع می توان سخن گفت و آن را تصویر کرد. کل عالم (تمامیت
وضع واقعها) امر واقع نیست، پس نمی توان تصویرش کرد. قول به اینکه درباره
کل عالم نمی توان گزاره ای گفت، مرادف است با اینکه نمی توان درباره آن
اندیشید. لذا می گوید آروزی حکیم مابعدالطبیعی به جایی نمی رسد و محکوم به
شکست است.(36)
در این جا مقایسه این برخورد ویتگنشتاین با مابعدالطبیعه با نظرگاه کانت
درباره آن جالب است. کانت مابعدالطبیعه را به قرائت سنتیِ آن نمی پذیرفت،
ویتگنشتاین نیز اندیشیدن درباره آن را با این زبان معمولی انکار می کند.
کانت مابعدالطبیعه را به کلی ردّ نمی کند. لذا در صدد آن است که از طریقی
به سوی آن راه باز کند، ویتگنشتاین نیز چون آن را انکار نمی کند و در عین
حال تصدیق هم نمی آورد (زیرا چیزی انکارپذیر است که تصدیق بردار نیز باشد)
آن را امر رازورزانه می شمارد. اگر از رهیافت سلبی نگاه کنیم به این معنا
است که بحث درباره آن و اندیشیدن درباره آن بی معنا است؛ چون این زبان عادی
برای آن خلق نشده است، همانطور که در کانت این مقولاتِ ناظر به حس را نمی
توان برای مابعدالطبیعه به کار برد. در هر حال، این تعبیر می تواند جنبه
ایجابی هم داشته باشد. عرفایی هم که از زبان عرفانی برای بیان تجربه های
مابعدالطبیعیِ خود استفاده می کردند این زبان عادی را وافی بدان مقصود نمی
دانستند و می دیدند که این زبان ظرفیت آن را دارا نیست، لذا از استعاره،
تشبیه و مجازات به وفور بهره برده و به گونه ای سخن گفته اند که مافوق این
زبان عادی است. تنها کسانی آن را می فهمند که آن تجربه های عارفانه بر
ایشان حاصل آمده باشد.(37)
اینک زمان آن فرارسیده است که در باب ارتباط ویتگنشتاین رساله ای با پوزیتویست ها سخن بگوییم:
با پوزیتویستها: اگر برگردیم و به شخصیت سخت گیر و جدی ویتگنشتاین نظری
بیفکنیم به ویژه با توجه به آنکه راسل را در فهم رساله تخطئه می کرد و
ترجمه انگلیسی رساله را نیز به دور از رساله خود می دانست به راحتی می
توان حدس زد که با سوءبرداشتی که پوزیتیویستها از رساله داشتند به هیچ
عنوان موافق نبود.
در ذیل، مواردی را اشارت می آوریم:
1. امر رازورزانه: ویتگنشتاین می گفت: هر آنچه را بتوان درباره اش سخن
گفت باید درباره اش خاموش ماند». اما پوزیتویست ها علت سکوت درباره
مابعدالطبیعه را این می دانستند که چیزی وجود ندارد تا درباره اش سخن گفت؛
نه آنکه چون نمی توان درباره اش سخن گفت.
2. اصل تحقیق پذیری پوزیتویست ها: آیر می گوید: یک حکم اگر و فقط اگر
یا تحلیلی باشد یا قابل تحقیق تجربی حقیقةً معنادار تلقی می شود».(38)
احکام تحلیلی (ریاضیات و منطق) اگر صادق باشند همانگویی و اگر کاذب باشند
تناقض گویی اند. در صورت صدق با هر وضع امور سازگارند و در صورت کذب با هیچ
وضع اموری.
ویتگنشتاین می گوید: فهم یک گزاره یعنی دانستن اینکه وضع از چه قرار
خواهد بود اگر آن گزاره صادق باشد».(39) آیا مراد ویتگنشتاین از سنجش با
واقعیت مشاهده و تجربه حسی است؟ پوزیتویستها نظرگاه تجربه گریانه ای از این
جمله داده اند. اما این تفسیر لازمه ضروری تحلیل خود او نیست.
3. وحدت زبان: ویتگنشتاین به یک زبان آن هم نوع تصویری قائل بود، اما
پوزیتیویستها از زبان های متعدد و سلسله مراتب زبان سخن می گفتند. یکی از
این زبان ها زبان علمی است که گزاره های آن تابع نحو خود آن زبان است، به
این بیان که این زبان به وسیله مشاهدات تجربی قابل تحقیق و اثبات است، ولی
واجب نیست حتما تصویر امور واقع باشند یا دارای صورت منطقی. وظیفه فلسفه
برای ویتگنشتاین کشف صورت منطقی مستتر در گزاره های زبانی است و برای
پوزیتیویستها ساختن زبان که برای اغراض مختلف می باشد؛ یعنی زبانی بسازند
تا مصطلحات علوم مختلفِ تحقیق پذیر همه متحد بشوند.
4. یکی از کارهای مهم ویتگنشتاین توجه دادن مجدد فلسفه به منطق است که
حلقه وین این دعوت را پذیرا شدند. زیرا فلسفه ای را که به متافیزیک بپردازد
بی معنا می دانستند؛ منطق هم نه به معنای سنتی آن، بلکه منطقی که بخواهد
مرز گفتار معنادار و بی معنا را مشخص سازد. علت آنکه اینها برای فلسفه خود
نام پوزیتیویسم منطقی را برگزیدند همین بود؛ منطقی به همین معنا. اما ملاک
پوزیتیویستها برای معناداری اصل تحقیق پذیری بود، در حالی که ملاک
ویتگنشتاین تحلیل پذیری به گزاره های اولیه و از نظر او حکایت این گزاره ها
از اشیا به نحو معین است.
5. پوزیتیویست های حلقه وین در ابتدا می خواستند گزاره های علمی را از
گزاره های مابعدالطبیعی بپالایند، اما بعدا تئوری معناداری یا بی معنایی را
از ویتگنشتاین گرفتند و آن را به مذاق خود به گونه ای تغییر دادند و ملاک
معناداری را به همان اصل تحقیق تجربی تفسیر کردند، و حال آنکه نظر
ویتگنشتاین برای معناداری چیز دیگری بود که قبلاً بدان اشارت رفت.
دو اشکال بر رساله
در این جا که توضیح رساله را به اختصار به پایان می بریم به دو مورد از اشکال های آن اشاره می کنیم:
1. تئوری تصویری محدود است و جامع افراد نیست؛ یعنی گزاره های ارزشی،
دینی، اخلاقی و هنری را شامل نمی شود. البته ویتگنشتاین جواب می داد که
وظیفه زبان، اخبار از امور واقع است و این گزاره ها از حیطه وظیفه زبان
خارج، لکن این جواب مشکل را حل نمی کند؛ زیرا بخش بسیار زیادی از گزاره
هایی که مکالمات روزمره ما را شامل می شود و ما انسانها با آنها زندگی می
کنیم همین گزاره ها هستند.
2. گزاره هایی که در یک رمان یا نمایشنامه آمده است مثلاً ژان وال ژان
ژابر را از غرق شدن نجات داد»، آیا همه کذب بوده، و مردم که اینها را می
خوانند و این قدر به آنها بها می دهند همه دروغ می باشد؟ ممکن است کسی از
طرف ویتگنشتاین جواب بدهد که در این گزاره ها شأنیت صدق کافی است، یعنی اگر
واقعیتی می داشت امکان صدق محقق بود. اما ویتگنشتاین صدق را به شأنیتِ
مطابقت معنا نکرده، بلکه باید بالفعل مطابقت محقق باشد تا آن را صادق
بداند.
پژوهشهای فلسفی(12)
ردّ تئوری تصویری معنا، به عنوان
تنها وظیفه زبان، از موارد بارز اختلاف رساله با پژوهشها است. دوره تحول
فلسفی ویتگنشتاین را به سمت پژوهشها بین سال های 1930 و 1934 رقم زده اند.
چنین روایت آورده اند که یکی از همکاران او در کمبریج، عالم اقتصادی ایتالیایی به نام پیرو سرافا،(13)
با ویتگنشتاین درباره اینکه گزاره های زبانی دارای همان صورت منطقی امور
واقع باشند صحبت می کرد. سرافا حرکت تحقیرآمیزی از خود صادر کرد و از
ویتگنشتاین پرسید صورت منطقی این حرکت چیست؟ این امر ویتگنشتاین را به فکری
عمیق فروبرد و زمینه پژوهشها را در ذهن فکور ویتگنشتاین مهیا ساخت.
پژوهشها ردّیه بر رساله نیست، بلکه فلسفه ای کاملاً ابتکاری است که خود فصل
جدیدی را در فلسفه بازکرد.
آیا می توان گفت پژوهشها محصول پختگی فکر ویتگنشتاین است؟ راقم این سطور
این را نمی پذیرد. ویتگنشتاین در حد فاصل بین دو فلسفه هیچ کار فلسفی نمی
کرد و بر این باور بود که در رساله همه مشکلات فلسفی را حل کرده است. اما
اگر این روایت سرافا صحیح باشد، دور از واقع نمی نماید؛ زیرا انسانهای
اندیشمند گاهی فقط با یک حرکت یا سخن پیش پاافتاده چنان تحولی در روح خود
می آفرینند که اثر آن را نیز در دنیای خارج به نحو چشمگیری می توان مشاهده
کرد. احتمالاً اگر این رویداد بدون فاصله بعد از رساله رخ می داد، او در
همان زمان به کار پژوهشها دست می زد.
سیر منطقی بحث چنین اقتضا دارد که ابتدا به تبیین مطالب کلی پژوهشها
بپردازیم و سپس بحث را با مقایسه ای بین رساله و پژوهشها به پایان برسانیم.
اگوستین می گوید(40) همه کلمات باید دارای معنایی باشند و معنای هر کلمه
آن چیزی است که بر آن دلالت می کند. او این را بازی تسمیه می نامد؛ یعنی
زبانی که علمِ به آن از طریق آموختن اسامی اشیای مختلف حاصل می گردد. و اگر
اسم همه اشیا را بدانیم زبان ما کامل می گردد. بازی تسمیه مبنای منطقی
سایر بازی های زبانی است. بر اساس این نظرگاه، آموختن زبان فقط به تسمیه و
حفظ اسامی حاصل می شود و تعلم اسامی با اش
درباره این سایت